عاشقانه های من (یک)
درسته که بی موقع اومده بود، اما شبیه یه معجزه بود. همه ی احساسی که داشتم پشت یه جمله پنهون شده بود، خودمو جا گذاشته بودم. دروغ چرا! دیگه دلم نمیخواست برگردم، نه به خودم و نه به اون مسیرتاریکی که طی کرده بودم.
تنهایی تو مشتم بود. پشت پلکهام خستگی یه عمر جامونده بود، تو سیاه ترین نقطه ی زندگیم قرار داشتم، ولی ایمان داشتم که سیاهی نوید روشناییه.
به خودم حق میدادم که رویایی داشته باشم. نگاهم همهمه ی پنهانی بود که دخترک شعرهام رو به دست باد می سپرد.
برای دیوونگی کردن ترسو نبودم. دلم میخواست بیاد و منو تنگ درآغوش بگیره و قشنگ ترین پازل زندگیمو تو آغوشش درست کنه. میدونستم زندگی منتظرم نمی مونه. میدونستم دارم یواشکی تو فاصله ی بین شستن و پختن پیر میشم. اما چشم هاش کاری کرد که هزار دارو از پسش برنمی اومد. نفسش طراوت رو به ریه های صبح روونه میکرد.
برخلاف روزهایی که فال میگرفتم و نمی اومد حالا دیگه اومده بود، بی موقع بود اما معجزه بود.
اصلا چرا پیچیده اش کنم!!!
من عاشق شده بودم...
اعظم قنواتی
نظر خود را ارسال کنید